" کجا دانند حال ما سبک بالان ساحلها "
که دلتنگی چه ها کرده به روز و روزگار ما
ز دلتنگی و محجوری ز چشم دل ببارد خون
چه بغضی در گلو دارم نمی ترکد بغض ما
به یاد و خاطرات او همی حیران و زارم من
که حال خود نمی دانم و مانم من به غافل ها
کنار کوچه بنشستم به روی خاک غمناکی
زهجرش تلخ کامم من چنان زهر هلاهل ها
ز هجر سوسن وسنبل دو چشم خون فشان دارم
نمی داند نگار من چه ها کرده به حال ما
اسیر زلف او گشتم ، زجام وصل او مستم
به هر کوئی که میگردم نمی بینم مردمها
دو چشمش چشمه عشقم شد و دامی به پای دل
از این دامم رهائی نیست، الا ای آه و واویلا
به قربانگاه عشق او ذبیحی پا به راهم من
بسی مشتاق این راهم ،فدای او دو صد چون ما
به دور خود همی گردم ، به خود هردم همی پیچم
چه می دانم ، چنین حالی مگر دارند عاشقها؟
نمی دانم که می داند مرا مجنون زار خود؟
برو ای دلشگسته اندر این وادی نداری جا
:: بازدید از این مطلب : 809
|
امتیاز مطلب : 249
|
تعداد امتیازدهندگان : 62
|
مجموع امتیاز : 62